∞Wonderland∞

گفتم اسبم را از اصطبل بیاورند. پیشخدمت نفهمید چه می گویم. خود به اصطبل رفتم، اسب را زین کردم و بر آن نشستم. از دور دست ها صدای شیپور شنیدم. از وی مفهوم آن را پرسیدم. هیچ نمی دانست و هیچ نشنیده بود. در آستانه ی دروازه از رفتن بازم داشت. پرسید: "ارباب کجا می روی؟" گفتم: "نمی دانم، به جایی دور از اینجا، دور از اینجا، هرچه دورتر از اینجا. تنها اینگونه می توانم به مقصد خود برسم." پرسید:"پس مقصد خود را می شناسی؟" پاسخ دادم:" آری ، همانکه گفتم: دور از اینجا ، مقصد من این است." گفت :" آذوقه ای همراه نداری." گفتم:" مرا به آذوقه نیازی نیست. سفر چنان دراز است که اگر در میان راه چیزی نیابم، از گرسنگی هلاک خواهم شد. هیچ آذوقه ایمرا نخواهد رهانید. به راستی این سفری است بس شگفت "



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






|دو شنبه 18 اسفند 1393برچسب:,| 17:13 |∞Weird∞||



      de$ bY : Mr.skUll