مورفيوس هيچ ميداني که اولين ماتريکس طوري ساخته شده بود تا دنياي کاملي براي انسان ها باشد؟ جايي که هيچکس رنج نکشد ، جايي که همه توش خوشحال باشند. اما فاجعه شد ، هيچکس برنامه رو نپذيرفت و همه نمونه ها از دست رفت. عده اي معتقدند زبان برنامه نويسي ما براي توصيف دنياي کامل شما ناکارآمد بود اما به عقيده من ... انسان ها بعنوان گونه اي از حيات واقعيت را تنها از طريق رنج و عذاب درک ميکنند براي همين دنياي کامل صرفا رويايي بود که ذهن خودآگاه شما در تلاش است تا از آن بيدار بشه انسان ها بيمارند این چه حرف است که در عالم بالاست بهشت؟ چایت را بنوش عاشق شو ! گر می نخوری طعنه مزن مستان را بجای اینکه به تاریکی لعنت بفرستید ، یک شمع روشن کنید محدودیت دیدته شاید تمام تمدن و پیشرفتی که ما تابحال کردیم بخاطر تحیر باشد. چگونه ممکن است سوالات های بزرگ فلسفی و علمی خود به خود پدید آید؟ من همیشه فکر میکردم اندیشمندان مثل بچه ها هستند ، اگر نوزادها قدرت تکلم داشتند بدون تردید از دنیای خارق العاده ای که در آن پا گذاشته اند سخن میگفتند. او نمیتواند حرف بزند اما به اطراف اشاره میکند و با کنجکاوی فضا و محیط خودش را تجربه میکند. کم کم به زبان آوردن اولین کلمات هربار که سگ میبیند هاپو هاپو می کند. توی کالسکه اش بالا پایین میپرد و دستهایش را ...در هوا تکان میدهد و فریاد میزند: هاپو ، هاپو . ما که چند سالی را پشت سر گذاشتیم شاید کمی از شور و شوق بچه خسته شویم و بالا حالتی وا زده بگوییم بله هاپوست، ولی تو نباید از کالسکه ات بیرون بیایی ، کمتر مثل بچه ها واکنش اغراق آمیز نشان میدهیم چون قبلا سگ دیدیم. شاید این صحنه را صدهابار ببیند تا اینکه برایش عادی شود و کم کم تمام دنیا برایش عادی می آید. آری اندیشمندان همچون کودکانی هستند که در همه چیز تحیر میکنند و هستی را با تمام وجود تجربه میکنند. گر خسته ای بمان چنان رفتار کن که رفتار تو بتواند به یک قانون کلی در آید. هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق این تابلو بر سر در معابد "دلفی" یونان باستان نصب میشد . که در آن پیشگو ها به جادو و عبادات خدایان مشغول بودن . ﻫﻤﻪ ی ﻫﺴﺘﯽ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻁﻠﺐ ﭼﻴﺰ ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺍی ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﮕﺮ ﺍﺑﺘﺬﺍﻝ ﺣﻴﺎﺕ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎﯾﯽ ﺑﺨﺸﺪ...
از چیزهای کوچک لذت ببر ، شاید یک روز به گذشته نگاه کنی و ببینی که آنها چقدر بزرگ بودند. من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم ماییم که بی باده و بی جام خوشیم گنجشکی که روی درخت یخ زده است هرچیز که در جستن آنی آنی #مولوی نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد آسمان تیره چیزی نیست جز ابرهای گذرا هر چه دشنام ، از لب ها خواهم برچید هر چه دیوار ، از جا خواهم برکند من گره خواهم زد چشمان را با خورشید دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد .... هر چه دشنام ، از لب ها خواهم برچید هر چه دیوار ، از جا خواهم برکند من گره خواهم زد چشمان را با خورشید دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد .... يک بوسه ز لبهاي تو در خواب گرفتم انگار لب از چشمه مهتاب گرفتم هرگز نتواني تو ز من دور بماني چون عکس تو در سينه خود قاب گرفتم قایقی خواهم ساخت فراموش کردم مهر بورزم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه بزرگ شدیم از مسئولین خواهشمندم که دقت بفرمایند یک لحظه غفلت ممکن است باعث شادی و لذت مردم از زندگی شود. خورشید میتابد میجنگیم اما نمیدانیم با کی یا چی دیالوگ هایی از فیلم متریکس " همه ما کاری رو می کنیم که براش ساخته شدیم ! ((کلید ساز)) " "تو اینجا نیامدی که انتخاب کنی, تو قبلا انتخابت رو کردی ... (اوراکل خطاب به نئو) " جایی ، چیزی شگفت انگیز برای دانستن وجود دارد - کارل سیگن ما تنها زمانی خوشبخت هستیم که به خوشبختی فکر نمی کنیم ...چون همان لحظه خوشبختیم
نظرات شما عزیزان:
هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت
از درون سیه توست جهان چون دوزخ
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
از گندمزار من و تو
فقط مشتی خاک میماند
برای بادها
ارنه روزی کار جهان سر آید
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
نه کشور نه دینته
نه کل سرزمینته
این خیلی ناراحت کنندست ، خیلی ناراحت کنندست که خیلی ها دنیا را بدیهی میدانند .
و اگر خواستی بدان؛
ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
#امانوئل_کانت
#حافظ
بهم جواب داد اول خودتو بشناس
------------------------------------------------------------------
تابلویی که بر دیوار خانه اوراکل قرار داشت.تابلویی که اولین درس اوراکل به نیو بود.تابلویی که نیو در پایان بازهم مجبور به تعمق در آن شد.نوشته ای به زبان لاتین که ترجمه آن چنین می شد :
خودت را بشناس...این تابلو بر سر در معابد "دلفی" یونان باستان نصب میشد . که در آن پیشگو ها به جادو و عبادات خدایان مشغول بودن .
کارل گوستاو یونگ
و از آن روز که در بند توام آزادم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سر انجام ندارید شما !
ماییم که بی هیچ سر انجام خوشیم
و مورچه ای که روی کشتی گیر کرده است
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
خواهم انداخت به آب
خواهم رفت آنور آب
پناهنده خواهم شد ...
فراموش کردم غذای مورد علاقم چیست
زود گذشت و فراموش کردم شاد باشم
و دوست باشم
دوست داشته باشم...
فراموش کردم زیر دوش آواز بخوانم
یا که زیر باران قدم بزنم
یا که گلی را بو کنم
یادم رفت دوست داشتم نوازنده بشم
یادم رفت دوچرخه داشتم
یادم رفت ستاره ای در آسمان داشتم
یادم رفت زنگ بزنم حالت رو بپرسم
نمیدانم شاید هم فرصت نشد
فرصت نشد بجای تاکسی اینبار پیاده بیام و سر راه بستنی بگیرم
بعد از قطع کردن درخت گیلاس حیاط مان
فرصت نشد دوباره گیلاس بخورم
حتی فرصت نکردم یک دل سیر بعد از ظهر بخوابم
نه دیگر فرصت نشد
یهویی بزرگ شدیم
یهویی گذشت
خیلی یهویی !
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت...
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
ستاره ها به تو چشمک میزنند
باد موهایت را نوازش میکند
ماه به چشم هایت زل میزند
تا تو پر شوی...
غرق شوی
مست شوی
فردا نیامده است
پر خواهم شد از لحظات حال
قبل از آنکه آنها محو شوند
زمین را ، آسمان را
صحرا را ، دریا را
درخت را ، باران را
همه را در جای خود قرار میدهم
مانده ام خودم را در کجای این نقاشی قرار دهم
ماه میدرخشد
دریا میخروشد
من کجای این هستی ام؟
چرا تسلیم نمیشویم؟
چرا همیشه امیدواریم؟
هیچ در خروجی وجود ندارد و همه ی ما مغلوب دشمن نامرئی خواهیم شد
اما چیزی که اینجاست وقتی از درهای ورودی وارد شویم...
میبینیم این دشمن نامرئی خود ماییم
زندگی تنها جدال میان نداهای درون ماست
ما همه ی انتخاب ها را از پیش کرده ایم
و تنها آمده ایم که ببینیم چه انتخاب کرده ایم
ما تنها نظاره گر هستیم و بس
ما هیچیم اما
کل را بر جزء حاکم است
و حالا اینجایی تا سعی کنی که بفهمی چرا این انتخاب رو کردی!
همواره نداهای درونی او در حال جنگ و مجادله هستند
یکی از این دوگانگی ها مفهوم خانه و آزادی هست
از یک سو خواستار بودن در خانه و در امنیت بودن هست
و از یک سو خواهان نبودن دیوار ها و آزادی هست...
همانگونه که بهترین حالت منطبق شدن این نداهاست
از اینرو به نظرم خوشبخت ترین انسان کسی هست که
در خانه آزاد باشد
de$ bY : Mr.skUll |